سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه اندیشناک پایان است، از فرو رفتن در آنچه نمی داند، باز ایستد و هرکه ندانسته به کاری بشتابد، خود را خوار کند [امام صادق علیه السلام]

دوستانی که می خواهند یک مطلب خوب علمی یاد بگیرند این جا را ببینند نام دریا(بحر) در قرآن کریم 32 بار تکرار شده و همچنین نام زمین یا خشکی ذر قرآن کریم 13 بار بار تکرار شده که جمع این دو روی هم 45 مرتبه می شود اگر نام دریا که 32 با در قران آمده را تقسیم بر جمع دریا و خشکی نمایید یعنی 45 و بعد از آن در 100 ضرب کنید می بینید که جواب به دست آمده یعنی 71/000000 وسعت دریا در سطح جهان بدست می آید و همین طور اگر خشکی را تقسیم بر 45 و بعد ضربدر 100 کنید می بینید که وسعت خشکی در سطح جهان بدست می آید این بود گوشه ای از علم نهفته در قرآن کریم و به قول شهید بابایی   لک الحمد   لک الحمد   لک الحمد

 


  

باعرض تسلیت به مناسبت در گذشت مادر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی، عباس عزیز همیشه به یادت هستیم یا به قول امروزی ها عاشقانه ای سروده ایم تقدیم به تو روحت شاد و یادت گرامی باد.


  
  

عباس بابایی
تولد : 14 آذر 1329
اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : 1348
بازگشت به ایران : 1351
ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: 4 شهریور 1354
شهادت : 15 مرداد 1366


  

پسر عمه ام احسان از کوچیکی که پدر و مادرشو از دست داد با ما زندگی می کنه الان 26 سالشه خیلی امروزیه اون قدر که اون به سر و وضعش میرسه من که یک دختر هستم نمیرسم زمانی که می خواد بره بیرون چهار پنج ساعت فقط دررو درست کردن موهاشه کارای دیگه اش بمونه از خیابان که برمی گرده هزار تا خاطره واسه تعریف داره همیشه حرفش رو با این شروع می کنه عمه نبودی ببینی، بعد با حسرت میگه خدا واقعا خوش سلیقه است چه دخترایی ، همشون شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اون ها رو تماشا کنم چقدر کیف کردم فاگه ببینی موها مش کرده ،ابروها تیغ زده ،لبا قلوه ای مانتو تنگ شلوارا بابا دیگه کی شلوار می پوشه ساپورتا نازک ، عمه دارم از حرص میمیرم کاشکی منم دختر بودم   ادامه مطلب...

  

خواستگاری شهید بابایی 

زمستان همان سال برگشتنش از آمریکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، که معمولاً سر شب می خوابیدند، تا نصفه شب بیدار ماندند. حدس می زدم راجع به چه چیزی صحبت می کنند. نمی خواستم به روی خودم بیاورم . نیمه های شب وقتی عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توی اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به یقین شد . پشت در گوش ایستادم و حرف هایشان را شنیدم . از حرف هایشان فهمیدم که عباس آمده بوده خواستگاری من . آنها هم که نمی خواستند من بو ببرم، رفته بودند توی اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فامیلی مخالف است ، با زود ازدواج کردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامی هستی و هر روز یک شهر . مادر من آن موقع با این چیزها خیلی منطقی برخورد می کرد. معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فامیل نبودند و مادرم بیش تر از پدرم از ازدواج این طوری خوشش نمی آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود.

ادامه مطلب...

  
   1   2      >