سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آغاز حکمت، ترک لذّتها و پایان آن، نفرت از چیزهای گذراست . [امام علی علیه السلام]

خواستگاری شهید بابایی 

زمستان همان سال برگشتنش از آمریکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، که معمولاً سر شب می خوابیدند، تا نصفه شب بیدار ماندند. حدس می زدم راجع به چه چیزی صحبت می کنند. نمی خواستم به روی خودم بیاورم . نیمه های شب وقتی عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توی اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به یقین شد . پشت در گوش ایستادم و حرف هایشان را شنیدم . از حرف هایشان فهمیدم که عباس آمده بوده خواستگاری من . آنها هم که نمی خواستند من بو ببرم، رفته بودند توی اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فامیلی مخالف است ، با زود ازدواج کردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامی هستی و هر روز یک شهر . مادر من آن موقع با این چیزها خیلی منطقی برخورد می کرد. معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فامیل نبودند و مادرم بیش تر از پدرم از ازدواج این طوری خوشش نمی آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود.

ولی او سمج گفته بود که اگر این کار نشود خودش را از هواپیما پرت می کند پایین. گفته بودند تهدید کردن کار درستی نیست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بود ((اصلاً خود ملیحه نخواهد چه می گویی؟)) گفته بود((اگر خودش نخواهد همسرش را باید خودم انتخاب کنم و جهیزیه اش را هم خودم تهیه می کنم و بعد از آن ناپدید می شوم. )) وقتی دیده بودند به هیچ صراطی مستقیم نیست ، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بیاید. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلاً با ملیحه صحبت کنید ببینید اصلاً خودش می خواهد؟

خودم نمی دانستم، اگرچه از بچگی می شناختمش. با هم بزرگ شده بودیم. عباس پسر عمه من بود، هر دومان بزرگ شده یک محله بودیم. خانه هر دومان توی کوچه ای بود که سر همان کوچه هم من مدرسه می رفتم. از خانه ما تا آن ها پنچ دقیقه بیش تر راه نبود. اکثر شب ها شام دور هم خانه ما بودیم. خانه در حقیقت مال مادر بزرگ بود که همراه پدربزرگ با ما زندگی می کردند. خانه قدیمی و جا داری بود. وسط حیاطش حوض بود و چند تا ایوان و اتاق های تودرتو داشت . من آن موقع بچه بودم. او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولاً هر روز می آمد خانه مان . پدرم که آدم درس خوانده ای بود در درس و مشقش به او کمک می کرد. عباس مثل یکی از پسرهایش شده بود. گفته بود که برای خودش کلید بسازد تا راحت بیاید و برود.

از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . کسی خانه نبود ، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید می رفتم در را باز می کردم . در را بازکردم و او را دیدم ، سرم را انداختم پایین . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق . رویم نمی شد . رفتم توی اتاق و در را بستم .

بعدها همیشه این صحنه یادمان می آمد و می خندیدیم

عباس عضوی از اعضای خانواده ما شده بود. دوچرخه ای داشت که همه قزوین را با آن گشته بود. می آمد پشت در خانه می گذاشت و سر می زد ببیند کسی کاری ندارد. نقاشی های مشق ام را می کشید یا انشاء برایم می نوشت که ببرم نشان معلمم بدهم. خواهر شیری ام غیر از بغل مادر توی بغل عباس خوابش می برد. حتی در عالم بچگی هم می توانستم بفهم که کارهایش با کارهای آدم های دور و برش فرق می کند. مثلاً صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین ، حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرایه دار که کمردرد داشته نداشته باشد .

او درسش که تمام شد من دبیرستان بودم. بزرگتر که شده بودم مادر برایم یک سری مسائلی که در این سن برای دخترها پیش می آید، از مزاحمت پسرها حرف زده بود. مادرم با من دوست بود و می توانستم همه حرف هایم را به او بزنم. پدر و مادر، خودشان فرهنگی بودند. سرم را می انداختم پایین و تندتند از مدرسه می آمدم خانه. حجاب آن موقع هم با الان فرق می کرد. چادری بودم ولی چادری آن موقع. بعد از مدت ها متوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتم کنار کوچه ایستاده، عباس است. دم در خانه شان که بین خانه ما و مدرسه من بود، منتظر می ایستاد، کوچه را قرق می کرد، تا کسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا من بیایم و رد شوم. بی هیچ حرفی. وقتی رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.

وقتی پنجم ابتدایی بودم، پدر رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شد. باید می رفتیم آن جا. هم زمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه برای خودش کنکور جداگانه ای می گرفت. او دو رشته قبول شده بود. پزشکی و خلبانی. قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود. آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته ای برود. همه می گفتند پزشکی، ولی خودش دلش نمی خواست. نمی خواست خرج تحصیل در یک شهر دیگر را روی دست پدرش و مادرش بگذارد، و توی این خط ها هم نبود. پزشکی رشته ای است که باید دور خیلی چیزها را تویش خط کشید. خلبانی را انتخاب کرد.

خلبانی، به قد و قیافه اش می آمد. آن موقع همه چیزهایی را که یک خلبان خوش تیپ لازم دارد داشت. برای ثبت نام و آموزش اولیه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را برای آموزش هواپیمایی جنگی می فرستادند آمریکا. قبل از رفتنش برای خداحافظی آمد مشهد. دسته جمعی رفتیم بیرون و یک عکس خانوادگی گرفتیم تا برای یادگار هم راه خودش ببرد.

از آمریکا که برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود. برگشته بودیم قزوین. من را از سال دوم دبیرستان فرستاده بودند دانش سرای گرمسار که معلم شوم. دوره اش دو سال بود و بعد من معلم می شدم و می توانستم جایی استخدام شوم .

عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم. من هنوز زیاد توی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم. برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم . مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت. یک باره از او متنفر شدم. همان مهری که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد. دلیلش را نمی دانستم، فقط از او بدم می آمد. نمی دانستم در آن اتاق بسته چه چیزهایی به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن قدر مخالف بود داشت مرا متقاعد می کرد که ازدواج کنم. داد و بی داد کردم. گفتم ((مگر توی خانه اضافی هستم که می خواهید ردم کنید بروم.)) گفتم ((خودتان که همیشه با زود ازدواج کردن من مخالف بودید.)) گریه کردم و گفتم ((نه، نمی خواهم.)) عصبانی شده بودم. مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود. همیشه وقتی می خواست متقاعدم کند برایم استدلال می کرد که چنین است و چنان، و من قبول می کردم. این بار هم موفق شد. آخر سر گفتم که هر چه نظر شما و پدرم هست. دیگر ((بله)) را گفته بودم. بعدها به شوخی به عباس گفتم که تو حسرت یک سینی چایی برای خواستگار بردن را به دلم گذاشتی .

به دلیل خاطرات دوران بچگی ، تصور او به عنوان شوهر آینده ام کمی وقت می برد. ناراحتیم زیاد طول نکشید . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهمیدم که حتی به او علاقه هم پیدا کرده ام . عباس آن موقع اول جوانیش بود . جوان خوش تیپ و خارج رفته ای بود . فهمیدم که چرا آن دو سال توی آمریکا عکس من توی جیبش بوده . عکس تکی از من ، که نفهمیدم از کجا گیر آورده . حتی یک بار یک دختر آمریکایی آن جا او را می بیند و خوشش می آید و می آید به انگلیسی به عباس چیزهایی می گوید. او هم عکس مرا در می آورد و نشانش می دهد، می گوید ((من زن دارم .))

عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم . من هنوز زیاد توی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم . برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم . مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت . یک باره از او متنفر شدم . همان مهری که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد

فردای آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام ، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاری رسمی کردند . صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببیند نظر من راجع به ازدواجمان چیست . از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . کسی خانه نبود ، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید می رفتم در را باز می کردم . در را بازکردم و او را دیدم ، سرم را انداختم پایین . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق . رویم نمی شد . رفتم توی اتاق و در را بستم .

بعدها همیشه این صحنه یادمان می آمد و می خندیدیم . از خواستگاری تا عروسی زیاد طول نکشید. خانواده ها با هم صحبت می کردند و ما به رسم قدیم خبر نداشتیم . عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من یک چیزی بگوید آن ها قبول نکنند ، آن ها یک چیزی بگویند این ها قبول نکنند. مهریه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود . شاید رسم آن وقت ها بود. از این عروسی های هفت شبانه روزی شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سینی گذاشته بودند و وسایل حنا بندان را از این خانه به آن یکی می بردند . یک روز حنا بندان ، یک روز عقد ، یک روز عروسی و….

چند روز طول کشید . دیگر به همدیگر محرم شده بودیم . داشت از او خوشم می آمد . دیگر نه می توانستم و نه می خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم .

عروسی که تمام شد ، مهمانی که داده شد، برای ماه عسل رفتیم مشهد. عباس آن موقع یک پیکان جوانان آن موقع گل ماشین های توی ایران بود. سه روز آن جا ماندیم . ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامی بود و وقتی تقسیمشان کرده بودند افتاده بود دزفول . باید زودتر برمی گشتیم که برویم آن جا . برگشتیم قزوین و بعد راه افتادیم طرف دزفول . اولین مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.