سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگانی اسلام و ستون ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

پسر عمه ام احسان از کوچیکی که پدر و مادرشو از دست داد با ما زندگی می کنه الان 26 سالشه خیلی امروزیه اون قدر که اون به سر و وضعش میرسه من که یک دختر هستم نمیرسم زمانی که می خواد بره بیرون چهار پنج ساعت فقط دررو درست کردن موهاشه کارای دیگه اش بمونه از خیابان که برمی گرده هزار تا خاطره واسه تعریف داره همیشه حرفش رو با این شروع می کنه عمه نبودی ببینی، بعد با حسرت میگه خدا واقعا خوش سلیقه است چه دخترایی ، همشون شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اون ها رو تماشا کنم چقدر کیف کردم فاگه ببینی موها مش کرده ،ابروها تیغ زده ،لبا قلوه ای مانتو تنگ شلوارا بابا دیگه کی شلوار می پوشه ساپورتا نازک ، عمه دارم از حرص میمیرم کاشکی منم دختر بودم   ادامه مطلب...

  

خواستگاری شهید بابایی 

زمستان همان سال برگشتنش از آمریکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، که معمولاً سر شب می خوابیدند، تا نصفه شب بیدار ماندند. حدس می زدم راجع به چه چیزی صحبت می کنند. نمی خواستم به روی خودم بیاورم . نیمه های شب وقتی عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توی اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به یقین شد . پشت در گوش ایستادم و حرف هایشان را شنیدم . از حرف هایشان فهمیدم که عباس آمده بوده خواستگاری من . آنها هم که نمی خواستند من بو ببرم، رفته بودند توی اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فامیلی مخالف است ، با زود ازدواج کردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامی هستی و هر روز یک شهر . مادر من آن موقع با این چیزها خیلی منطقی برخورد می کرد. معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فامیل نبودند و مادرم بیش تر از پدرم از ازدواج این طوری خوشش نمی آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود.

ادامه مطلب...